ice boys
آرامگاه واقعی ما خاک نیست بلکه قلب دوستانی است که فراموشمان نمیکنند.... قلب من کوچک بود،عــــــشق تو لیک بزرگ..... من ز اندازه ی قلبم بیرون...عـــــــاشقت بودم واز عــــــشق تو سرشار ولی... سالیان بسیار،مانده ام عـــــاشق تو....... تاکه اندازه ی این عـــــشق تورا....در دلم جای دهم..... و هنوزم به امید،عـــــــــاشقت خواهم بود........ گرجه تو رفتی و دل تنها شد...... گرچه این عــــشق بدون تو غمی بر ما شد........ در حضور خارها هم میشود یک یاس بود.......... در هیاهوی مترسک ها پر از احساس بود............. میشود حتّی برای دیدن پروانه ها.............. شیشه های مات یک متروکه را الماس بود......... قلب من در ره عــــــــــــشق چه اسیر است،که تو جان منی شهسوار دل من گام بنه بر دل و دیده،که تو ایمان منی در غریبانه ترین لحظه ی تنهایی خود چشمهایم را که در آن دریایی از محبّت موج میزند به تو خواهم بخشید تا هیچگاه به پاکی احساسم شک نکنی باید که مهربان بود باید که عــــــــشق ورزید..... زیرا که زنده بودن،هرلحظه احتمالیست.........
ای نگاهت رونق فردای من،درتو معنا میشود دنیای من ای کلامت بهترین اثبات عـــــشق،باتو ماندن آرزوی رویای من....... دیشب که دلم حال و هوای سفری داشت ای کاش پرستوی دلت بال و پری داشت باآن دل غمگین گذری داشت ای کاش دلت از دل تنگم خبری داشت یک شبی مجنون نمازش را شکست، با وضو در کوچه لیلا نشست... عشق آن شب مست مستش کرده بود... فارغ از جام لدستش کرده بود... یک عمر قفس بست مسیر نفسم را.... حالا که دری هست،دگر بال و پری نیست... این هم از یک عمر مستی کردنم سالها شبنم پرستی کردنم، ای دلم زهر جدایی رابخور چوب عمری باوفایی را بخور ای دلم دیدی که ماتت کرد ورفت خنده ای بر خاطراتت کرد ورفت من که گفتم:این بهار افسردنیست، من که گفتم این پرستو رفتنیست آه!عجب کاری به دستم داده دل هم شکست وشکستم داده دل پیرمرد لاغر ورنجوری با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود. دختری جوان روبروی او چشم از گلها بر نمیداشت. وقتی به ایستگاه رسیدند پیرمرد بلند شد گلها را به دختر داد وگفت: میدانم که از این گلها خوشت امده است به همسرم میگویم دادمشان به تو میدانم او هم خوشحال میشود ودختر گلها را گرفت و پیرمرد را نگاه کردکه از پله های اتوبوس پایین رفت ووارد قبرستان کوچک شهر شد.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |